وقتی با دیدن یک اکیپ دانشجوی فشن و شلوغ و سر به هوا، توی هم می‌رود که چقدر بی‌مغزند؛ این منم که باید نرمَش کنم که عزیزم جوانی زیباست. لبخند بزنم و کیف کنم از تماشای اینکه با همین یک جملهٔ کوتاه، نگاه سرزنشگرانه‌اش را به عطوفت تغییر داده‌ام. 

وقتی از معاشرت با یک بچهٔ تخسِ حرف ناشنو به تنگ آمده و غر می‌زند که اصلا نمی‌شود تحمل کرد. این منم که باید غیظش را فرو بنشانم که عزیزم این فقط یک بچه است. و لذت ببرم که به سادگی حرفم را پذیرفته و با بچه حوصله می‌کند.

وقتی از سبقت خطرناک یک آدم بی‌قید و عجول کفری‌ شده و عصبانیت و غرورش، به تلافی این عمل وامیداردش، این منم که باید یادش بیاورم که عزیزم گرت خوی من آمد ناسزاوار/ تو خوی نیک خویش از دست مگذار» و از درون شاد باشم که دوباره پایش روی پدال گاز شل شده و فارغ از آن جاهلِ گذری، پی حرف‌های خودمان را گرفته است.

وقتی به تصمیمات پرخرج کسانی از خانواده‌اش حق نمی‌دهد و کلافه است، این منم که باید نیمهٔ پر لیوان را نشانش بدهم و امیدوارش کنم به عواقب خیر. و ببینم که چطور حالِ گفتگویشان به خوشی میل می‌کند.

من نرمِش قهرمانانهٔ توام مرد؛ آب روی آتش، نه هیزمِ بر آن. باید این‌طور باشم. باید زن باشم، باید نوازش باشم، باید آرامش باشم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها