آن لحظه را هزار بار خریدارم؛

در را گشودی، 

لبخندت را گستردی، 

پنهان کردی که خسته‌ای از کار، پوشیدی که بی‌حالی از روزه. 

زنِ ناخوشِ رها شده روی کاناپه‌ات را،

به اشاره گفتی بلند نشو.

و شمرده شمرده و ناز خواندی:

سلام برگِ سبزِ چای.

من همه شکُفتم مرد

با سبزیِ صدایت خوشم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها