هزار غم را باید پشت سر گذاشت، و اجازه داد نور ملایم، در بستری از سکوت و آرامش به درون بسرد. اگر مجال دهیم شاید صدای کتری، تیک تاک ساعت، و کلنگی از دورها همه‌ی زندگی را پر کند. نگاهم به کیفت می‌افتد که چند روزی‌ست کنار کنسول آینه رها شده، دیشب پرسیدم: چرا دیگر دستت نمی‌گیری؟ گفتی: ولش کن بذار اون گوشه بمیره!» فانتزی لحن بی‌اعتنایت آنقدر به خنده‌ام انداخت که صورتت را با انبوه ریش‌ها میان دو دستم حسابی چلاندم. ولی هنوز که کیفت را می‌بینم، یاد چشمهات و برق شیطنتش، به جای کیف مرا می‌کشد. می‌خندم و دمنوش 5 گیاهم را سر می‌کشم. 

چند کلیدواژه که ذهنم را مشغول کرده اینجا می‌گذارم؛ قدرت، سکوت، عشق، تسلیم، مقصود. باید به هریک مفصل بپردازم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها