1. چهار سال با تو و زیر یک سقف به سر شد. شکر خدا، که این سالها را با آرامش و تفاهم گذراندهایم. شکر خدا که سر مسائل بیارزش با هم نجنگیدهایم و امنیت و حرمت خانهمان را حفظ کردهایم. حالا میتوانم نه از سر حرارت روز اول، که از پس 4 سال زندگی گرم مشترک اعتراف کنم که عزیزترین دگیام تویی؛ با توست که آرامم. ممنونم که با من صادقی، و ممنونم که از بابت محبت و توجهت، خیالم را آسوده میکنی.
2. مناسبتها که اکثر ما خانمها، ارزش علیحدهای برای آن قائل هستیم، اگر با رضایت و آرامش همسرمان همراه نباشد، به چه کار ما میآید؟ به تجربه هرچه بیتفاوتتر بودهام، سالگرد یا تولد شادتری داشتهام. مهم برایم فقط این است که مثلا وقتی جلوی یک کیک مینشینیم و شمع را فوت میکنیم، همسرم با علاقه به آغوشم بکشد، نه با تکلف، نه با اکراه! امسال گفت من از ولنتاین خوشم نمیآید، گفتم باشه. خودم هم تعلق خاطری به این روز ندارم. همکارهاش که هی سر مصیبتهای این روز شوخی کرده بودند، با تفاخر گفته بود برای خانم من که مهم نیست! و بدون اینکه انتظارش را داشته باشم در روز سپندارمزگان برایم یک گلدان گل کوچک خرید.
3. از حرف زیاد خیلی خسته میشوم. نمیدانم چرا مجلسگرمکنها که لحظهای از حرفهای بی سر و ته نمیایستند، اینقدر باعث تورم مغزم میشوند. به مامان میگفتم چشمهام بعد از فلان مهمانی، از فشار حرفهای زیاد، تا دو روز متورم بود. از بس که آدم نبوغهام! گفت به فطرت نزدیکی مامان. اهل خلوتی. امروز صبح وصف بهشت را در قرآن میشنیدم، آخرش گفت: بهشتیان در آنجا سخن بیهودهای نمیشنوند». گفتم که وای! از بهشتت ما را همین بس.
4. خدایا زندگیام را به تو میسپارم، و خوشبختی را از تو میخواهم.
هزار غم را باید پشت سر گذاشت، و اجازه داد نور ملایم، در بستری از سکوت و آرامش به درون بسرد. اگر مجال دهیم شاید صدای کتری، تیک تاک ساعت، و کلنگی از دورها همهی زندگی را پر کند. نگاهم به کیفت میافتد که چند روزیست کنار کنسول آینه رها شده، دیشب پرسیدم: چرا دیگر دستت نمیگیری؟ گفتی: ولش کن بذار اون گوشه بمیره!» فانتزی لحن بیاعتنایت آنقدر به خندهام انداخت که صورتت را با انبوه ریشها میان دو دستم حسابی چلاندم. ولی هنوز که کیفت را میبینم، یاد چشمهات و برق شیطنتش، به جای کیف مرا میکشد. میخندم و دمنوش 5 گیاهم را سر میکشم.
چند کلیدواژه که ذهنم را مشغول کرده اینجا میگذارم؛ قدرت، سکوت، عشق، تسلیم، مقصود. باید به هریک مفصل بپردازم.
غم از دست رفتن دفترهای املا و انشای دبستانم با نمرات همه بیست و تحسینهای فراموشناشدنی آموزگار، یا غم مفقود شدن دفتر یادداشتهای دختر کلاس دوم یا سومی، از جلسات سخت کلاس معارف مادرش، آن دیاگرامها و تصاویر کودکانه از هفت آسمان و هفت زمین و انطباق این لایهها بر پیکر آدمی همیشه با من است. مگر میشود از یاد برد؟ چرا مادر اهتمامی به حفظ یادگارهای عزیز ما نداشت؟ چرا هدف فنگشوییاش دفترهای بسته به دل من بود؟ همیشه وقتی نبودم. چرا هر بار ازش میپرسم چرا؟» میگوید: فراموش کن و این دنیا را جدی نگیر».
چرا فراموشم نمیشود؟
اینجا حوالی من؛
پشت شیشههای بخار گرفته،
برف میبارد
و تو مردی هستی با چتر،
که راه خانه را میدانی.
من شمعدانیها را
از عطر تو پُر کردهام
و با پای
و پارهای ابر، بر تنم
آمادهام؛
تمام پیادهراهها را،
از سمت بازوانت
تا میدان سینه،
عاشقانه بپیمایم.»
دو روز است که با هم قهریم، ولی من مثل همیشه، بعد از غروب، جلویش چای و کیک گذاشتهام، او هم طبق عادت شنبهها برایم مجله خریده و میوهفروش محلهمان را در گزارش خبر با خنده نشانم داده! بعد دوباره سکوت کردهایم؛ او چرت زده و من کتاب خواندهام. فکر میکنم این مدل قهر کردنها که توی ذهنمان هیچ ردی از کینه و دلخوری نیست و به پقی خندهمان گیرد، هر چند وقت یک بار لازم باشد، فضای خلوتی برای آدم فراهم میکند که کمتر داریم؛ یک دست دوستی دوباره با خویش است که برای سلامی پرر به دیگری آمادهمان میکند.
1. بخاری و سیستم گرمایشی با شعله محسوس، برای منی که از صفر سالگی در آپارتمانی دارای شوفاژ و موتورخانه مرکزی بزرگ شدهام، پدیده جذابیست! هم از بابت مدل گرمایشیاش که خیلی سنتی به نظر میرسد و هم به خاطر کارهایی که با آن آسانتر میتوانم انجام بدهم؛ تهیهی چایها، میوههای خشک و رایحه بخشی به خانه با ظرف سرامیکی پر از آبی که رویش میگذارم و با پوست پرتقال، چوب دارچین یا گل سرخ رطوبت معطری به فضا میبخشم. تک بخاری خانه کوچک ما با شعله همیشه ریز و حرارت ملایمش، که وادارمان میکند برای گرم شدن، چند لایه لباس را روی هم بپوشیم، کانون دلچسب زمستان خانه است.
2. خاله مامان تعریف میکند پسرش که بعد از بیست و چند سال، به تازگی از ژاپن به ایران بازگشته است؛ با دهان باز، حیران مصرف بیرویه انرژی و تکنولوژیزدگی ما و خانههای ما مانده است. مثلا به تلویزیون ال ای دی که دیگر اکثر ما در خانههایمان داریم اشاره کرده که عجب تلویزیونی! گویا خود کشور پیشرفته ژاپن به اندازه کشور جهان سومی و مصرفگرایی چون ما، از محصولاتش منتفع نمیشود. در نقطه مقابل ایرادات آشکار تکنولوژیک بیرون از خانههای ما، مثل قدیمی و خراب بودن آسانسورهای فرودگاه که انگار اهمیت کمتری بدان میدهیم برای کشوری که میخواهد جذب توریست داشته باشد، ضعف بزرگیست.
کاش بتوانیم من خویش را وسعت بدهیم.
پ.ن: یک ایرادی که من دارم این است که اول پست را منتشر میکنم، بعد دست به ویرایشش میزنم! خلاصه که پوزش برای تغییراتی که پس از هر بار رفرش صفحه، در متن میبینید :)
این احساس رضایتی که در تماشای سرسری و روزانه خودمان داریم، این احساس محق بودن، لیاقت و کارآمدی، درست عمل کردن، و. در لایههای زیرین وجودی چقدر پوچ و بیمعنی میشود؛ فقط کافیست وقتی داریم منتقدانه و متوقعانه به آدمها مینگریم، از پوستهی ظاهریمان بگذریم و به درون برویم، آنجا بهتر میشود به قضاوت نشست که مگر خود چه کردهایم؟ مگر ما چه میکنیم؟ اصلا در انجام وظایفمان چقدر صداقت داشتیم؛ با همهی اینکه ظاهرا درست رفتار میکنیم.
در حالی که من بیشتر(حداقل در اطراف خودم)، زنهای قانونگذار و مردان مجری را میشناسم؛ زنهای ایران دنبال حقوق برابرند. درست است که میگویند عرف و موازین زنها را در پستو نگه داشته است، اما بنظر من این پستو» را بدخواهانه بر سر زبانها انداختهاند. تصور کنید که ملکه کشوری به جای نشستن بر تخت و ابلاغ اوامرش، خودش را جلو بیندازد و فکر کند اگر شخصاً دنبال کارها راه نیفتد و با هر کسی برای اجرای اوامر معاشرت نکند، حقوقش زایل شده است! این که ما در پشت سر ایستادهایم، از شأن و منزلتی که در مرام و آیین، برای ن قائل بودهاند، سرچشمه میگیرد.
این روزها که گاهی افرادی به قصد خرید خانهمان سر میزنند، مردهایی را میبینم که چطور سرسپرده پیِ برآوردن خواستههای همسرِ در خانه نشستهشان هستند: خانمم نور خیلی براش مهمه. میدونید که رئیس کس دیگهایه. خانومم نبودن، پدر خانومم نماینده تشخیص مصلحت نظامن. و.» این سرسپردگی تنها مختص نسل جدید نیست. من سالار بودن ن را، در مادربزرگهای خودم و مادربزرگهای پدر و مادرم هم دیدهام. درست که صدای پدرها بلندتر بوده باشد؛ اما به تکرار نجواهای نه و آهسته زیر گوششان.
دنبال حقوق برابریم؟ چرا؟ مگر از حق بیشتری که داریم، خسته شدهایم؟ من که به کمتر از حقِ زن بودنم رضایت نمیدهم!
قبول که در پارهای موارد و به برخی از ن در جامعهمان ظلم روا میشود، اما این زورگویی منحصر به کشور ما نیست. کاش بفهمیم ریشه این زورگویی در فرهنگ نجیب ما نیست. فرهنگ را نخشکانیم.
1. چهار سال با تو و زیر یک سقف به سر شد. شکر خدا، که این سالها را با آرامش و تفاهم گذراندهایم. شکر خدا که سر مسائل بیارزش با هم نجنگیدهایم و امنیت و حرمت خانهمان را حفظ کردهایم. حالا میتوانم نه از سر حرارت روز اول، که از پس 4 سال زندگی گرم مشترک اعتراف کنم که عزیزترین دگیام تویی؛ با توست که آرامم. ممنونم که با من صادقی، و ممنونم که از بابت محبت و توجهت، خیالم را آسوده میکنی.
2. مناسبتها که اکثر ما خانمها، ارزش علیحدهای برای آن قائل هستیم، اگر با رضایت و آرامش همسرمان همراه نباشد، به چه کار ما میآید؟ به تجربه هرچه بیتفاوتتر بودهام، سالگرد یا تولد شادتری داشتهام. مهم برایم فقط این است که مثلا وقتی جلوی یک کیک مینشینیم و شمع را فوت میکنیم، همسرم با علاقه به آغوشم بکشد، نه با تکلف، نه با اکراه! امسال گفت من از ولنتاین خوشم نمیآید، گفتم باشد. خودم هم تعلق خاطری به این روز ندارم. همکارهاش که هی سر مصیبتهای این روز شوخی کرده بودند، با تفاخر گفته بود برای خانم من که مهم نیست! و بدون اینکه انتظارش را داشته باشم در روز سپندارمذگان برایم یک گلدان گل کوچک خرید.
3. از حرف زیاد خیلی خسته میشوم. نمیدانم چرا مجلسگرمکنها که لحظهای از حرفهای بی سر و ته نمیایستند، اینقدر باعث تورم مغزم میشوند. به مامان میگفتم چشمهام بعد از فلان مهمانی، از فشار حرفهای زیاد، تا دو روز پف کرده بود. از بس که آدم نبوغهام! گفت به فطرت نزدیکی مامان. اهل خلوتی. امروز صبح وصف بهشت را در قرآن میشنیدم، آخرش گفت: بهشتیان در آنجا سخن بیهودهای نمیشنوند». گفتم که وای! از بهشتت ما را همین بس.
4. خدایا زندگیام را به تو میسپارم، و خوشبختی را از تو میخواهم.
1. سی سالگی با یک حال خوب بیبهانه از راه رسید. گل شکفته عمر، که زیبایی و جاافتادگی را توأمان دارد. اضطراب آغاز دهه چهارم زندگی که دو سال پیش شروع شده بود(!)، از همان صبح آرام تولد فرو نشست. بلند شدم و فکر کردم چقدر همه چیز این لحظه را دوست دارم، و چقدر پس و پیش زمان بیاهمیت است.
2. در جوانی پیر باش، تا در پیری جوان بمانی». این جمله را دیروز شنیدم. گوینده خوش صدای رادیو، قبل از اعلام موسیقی بعدی، این جمله را خواند. آن قدر خوشم آمد که سریع به عنوان هدیه و دریافت روز تولدم یادداشتش کردم. ابهت سی سالگیست که معنی این جمله را بهتر به آدم میفهماند.
بنظرم همه مراسمی که برای جذب انرژی مثبت و نیل به سعادت و شادمانی به دست بشر مستاصل ابداع شد، در جای خود مغتنم هستند. از دفترچههای شکرگزاری و جملات تاکیدی و مراقبه و یوگا و غیره. اما یک کتاب کوچک منتخب مفاتیح الجنانینی داریم که هربار به سراغش میروم، متحیرم میکند. جملات اینقدر کاملند که آدم را از هر حرف دیگری بینیاز میکنند. شسته و رفته و درست. معقول و حسابشده. بعد هربار نیت میکنم که بیشتر به این کتابچه پناهنده شوم، اما امان از بشر فراموشکار و غافل.
و قسمت من کن در این ماه بهترین قسمتهایی که کردهای،
و مقدر کن برایم بهترین چیزی را که مسلم کردهای،
و مهر کن زندگیام را به خوشبختی؛ در زمره کسانی که زندگیشان را مهر کردهای،
و زندهام بدار تا زمانی که زندهام داری؛ پرروزی باشم،
و در حال شادمانی و آمرزیدگی بمیرانم،
و خودت عهدهدار نجاتم از سوال و جواب برزخ بشو».
همیشه که نباید نوشت، گاهی باید همنوا شد، گاهی باید خواند. اصلاً گاهی باید سکوت شد و گذاشت همایون بخواند؛ همایون از دل و جانِمان بخواند دلبندم، دلنوازم.
آن لحظه را هزار بار خریدارم؛
در را گشودی،
لبخندت را گستردی،
پنهان کردی که خستهای از کار، پوشیدی که بیحالی از روزه.
زنِ ناخوشِ رها شده روی کاناپهات را،
به اشاره گفتی بلند نشو.
و شمرده شمرده و ناز خواندی:
سلام برگِ سبزِ چای.
من همه شکُفتم مرد
با سبزیِ صدایت خوشم
یکی مدام غر میزند و از شرایطش ناراضیست. یکی عیبهایی که از چیزها و جاها، هرگز، به چشمت نیامده، جلوی نگاهت میآورد، تا از این به بعد, آن شی یا مکان مثل قبل به نظرت کامل و خوشایند نباشد. یکی از قضاوتها و کدورتهای شخصیاش با آدمها، همین آدمهای نزدیک و عزیز زندگیات، مدام توی گوشت میخواند؛ تا حال تو را هم نسبت به آنها مکدر کند. یکی جلوتر میرود و انتظار دارد تو هم مطابق نظر و دلخواه او، روابطت را با آدمها تغییر دهی یا محدود کنی. چرا؟ چرا به حریم هم اینچنین بیپروا میکنیم؟ چرا انرژی هم را میگیریم؟ چرا به سادگی حال خوش هم را خراب میکنیم؟ شاید یک نفر بخواهد در آرامش بیخبریاش بماند اصلا. تویی که فقط ناله میکنی و گلایه داری، کاش شادیهایت را هم با من به اشتراک بگذاری؛ چرا که ما موظفیم که با شادی با افراد برخورد کنیم.
دیروز از یکی از معاملات املاکی که خانه را برای فروش پیششان سپردهایم، آقای بزرگزاده نامی تماس گرفت و به همسرم گفت: دکتر هیچ نگران نباشیها، همین یکی دو روز خانهات را میفروشم. همسرم اینقدر از لحن مثبت بزرگزاده، در این روزهای پرتنشش، سر حال آمده بود که بعد تماسش گفت حاضرم بیست میلیون شیرینی معامله به این مرد بدهم، اینقدر که انرژیاش مثبت است! مگر ما آدمها چه میخواهیم از هم؟!
واقعاً ما آدمها چه میخواهیم از هم؟
چارهای نیست. ما آدمهای سستایمانتر هم باید به طریقی، آگاهی خودمان را نسبت به الوهیت درونیمان بیدار کنیم. مثلا کتاب بخوانیم. نسخه برداریم. مراحل را دوباره برای خودمان بشماریم! تمرکز و مراقبه و تکرار کنیم تا فقط یادمان نرود ما متصلیم! ما راه حل معنوی همهٔ مشکلاتمان را در درون خودمان داریم.
کی اینهمه عاشقت شدم که با دیدن اولین دستخطت روی در یخچال از اشک تر شوم؟ مرد خوب همهٔ این سالها، شاید هیچ وقت نفهمی ولی من تکه کاغذ حاویِ پیامِ سادهٔ میوههایی که برات توی یخچال گذاشتم، نشُسته است» را بارها با شوق بوسیدم و روی چشمم گذاشتم. کی اینهمه.؟
آمدم غر بزنم به جانِ تابستان، اما دیدم چه فایده دارد؟ نالیدن من که این روزهای طولانی داغِ بیحوصله را خلاصه نمیکند. با ارادت به همهٔ میوههای رنگینش، چه میشد اگر ذرهای از دلبرانگی هوای پاییز را هم با خود داشت.؟ ابری، سایهٔ خنکی، نم بارانی؟ آخ پاییز، پاییز برگریز. کاش کسی مرا همین لحظه، به یک نقطهٔ خنک و خوش آب و هوای کشور میرساند؛ شرایط سفر اگر مهیا بود. نیست اما. باید گذاشت این تابستان هم، با همهٔ سنگینی و پر زوریاش، از بینفسی این روزهایم بگذرد. ای وای. آمدم غر بزنم. غر هم زدم!
خواب میدیدم پیرم و در آستانهٔ مرگ. بعد خیلی دانشمندوار، ثمرهٔ تلاش علمیام را دستم گرفتهام و به کسانی که دورهام کردهاند، نشان میدهم. ثمره، ترسیم یک مستطیل طلایی بود که میشد بیشمار در تمام صفحه ترسیمش کرد، در حالی که همه در ابعاد، کامل و بدون نقص باشند و تمام برگ را پر کنند. همه از مواجهه با چنین کشفی(!) هیجانزده بودند، بیشتر خودم، که رطوبت چشمان و تپش قلبِ رو به خاموشیام را میفهمیدم.
اما یکمرتبه، طی الهامی برگهٔ دیگری به دستم دادند که نشان میداد خیلی قبلتر، در فلان صحنهٔ دور، این مستطیل را به من نمایانده بودند. دو برگه را روی هم بالا گرفتم و در نور دیدم مستطیلها کاملا بر هم منطبقند. انگار که همهٔ سالها بیهوده دویده باشم، در حالی که راه حل را پیش چشمانم گذاشته شده بودند.
قدرت از آن شاخصههای بینهایت جذاب است برای من. اصلاً همهٔ زیباییست. یک نمود قدرت این است که تو بتوانی خواستهات را با اعتماد کامل به خودت بیان کنی. یا در درجهٔ اعلاتر بدانی و باور داشته باشی که خواستهات را فقط باید از او بخواهی. آدمهای هدفمند، بسیار قدرتمند به نظر میرسند؛ آنهایی که ارادهای قوی دارند و برای رسیدن به اهدافشان مایل و مشتاقند.
اما هزار بار جذابتر از نمایش قدرتمندی انسان، تماشای قدرت و شکوه اوست. بینقص است. بیبدیل. بسیار باید در قدرت او تفکر کرد. جزئیات خلقتش را باید باحوصله دید. محوش شد. درش تأمل کرد. و کیف برد؛ کیف برد از داشتن خدایی اینچنین قادر. اینچنین مأمن. کیف برد و رها شد در این دستان توانمند و بزرگ.
روی یک موضوع خیلی مهم تمرکز کردهام؛ اینکه افسار فکرم به دست خودم باشد. رنج میکشم از اینکه حرفها و قضاوتهای آدمها میتواند روحم را خسته کند. که به آنها، ورای آنچه سزاوارش باشند، اهمیت میدهم. شاید کمفعالیتی و خلوت بیشتر این روزها هم، به این حساسیتها دامن زده است. ولی نباید، نباید ضعیف باشم. نباید کم ظرفیت باشم.
من خود را دوست دارم، روی خود کار میکنم و خودسازی میکنم تا بتوانم با تمامیت و سرشار بودن خود به تو نزدیک شوم. من از خود مراقبت میکنم تا تو مجبور نباشی این کار را برای من انجام دهی. با سرشار بودن است که میتوانم به خاطر تو خود، هدایا، محبت و تلاشم را بخشش کنم. من تنها کسی هستم که عهدهدار خود و در نهایت مسئول خود و سلامت خود هستم. از این رو من به عنوان مباشرِ بزرگترین موهبتی که به من ارزانی شده است، یعنی زندگیام، باید مراقبِ سلامت جسم، آرامش خاطر و سلامت عقلانیام باشم و طوری رفتار کنم که مورد تایید و پذیرش خود باشم. بنابراین زحمت این کارها را از دوش تو برمیدارم و از این رو واقعاً میتوانم به تو خدمت کنم بی آنکه نیاز داشته باشم تو به من خدمت کنی».
از کتاب تربیت بدون فریاد/ هال ادوارد رانکل
وجود یک جور سادگی توی روابطمان برایم خیلی دوستداشتنی ست. این سادگی کمک میکند تا بتوانیم در هر موضوع کوچک زندگی، همکاری کودکانهای داشته باشیم و از آن لذت ببریم. ما کارهای گروهیمان را دوست داریم؛ درست مثل بازی بچهها. از خواندن یک کتاب با هم، خلاصه کردن توسط کسی که فرصت بیشتری داشته و توضیحش برای دیگری؛ تا کمک رساندن در کارهای شخصی هر کداممان، که دیگری مهارت بیشتری در جزئی از آن دارد؛ تا تکالیف خانه؛ تا همفکری و برداشتن قدمهای جدی زندگی؛ ما در همهٔ این موضوعات، کودکانه همکاریم. چرا خوردن یک وعده غذا دور هم، یا صرف یک فنجان چای در کنار هم شبیه خالهبازیهای کودکیمان پر از عشق و شادی نباشد؟
کمتر جدی باشیم. به هم عشق بدهیم. و اجازه دهیم شور و شوق در همه جزئیات زندگیمان به پرواز دربیاید.
دیروز در برنامه کلاس مجردهای شبکه خبر، پرسش و پاسخی صورت گرفت که برای من جالب بود و آنقدری که یادم میآید، دختر خانمی پرسید که ارتباطمان با بچههای فامیل به چه نحوی باید باشد؟ گفتند: سلام خاله. سلام عمو. چطوری؟.» دختر دوباره پرسید: رابطه خوب چطور؟
جواب آمد: مگر شما امور تربیتی فامیلی؟!» دختر گفت: نه خب، ولی هم بتوانیم مثلا به بچهها کمک درسی برسانیم، هم احتراممان حفظ شود». گفتند: هزینه دریافت میکنید؟» گفت خیر. گفتند: نکنید این کار را!»
وقتی با دیدن یک اکیپ دانشجوی فشن و شلوغ و سر به هوا، توی هم میرود که چقدر بیمغزند؛ این منم که باید نرمَش کنم که عزیزم جوانی زیباست. لبخند بزنم و کیف کنم از تماشای اینکه با همین یک جملهٔ کوتاه، نگاه سرزنشگرانهاش را به عطوفت تغییر دادهام.
وقتی از معاشرت با یک بچهٔ تخسِ حرف ناشنو به تنگ آمده و غر میزند که اصلا نمیشود تحمل کرد. این منم که باید غیظش را فرو بنشانم که عزیزم این فقط یک بچه است. و لذت ببرم که به سادگی حرفم را پذیرفته و با بچه حوصله میکند.
وقتی از سبقت خطرناک یک آدم بیقید و عجول کفری شده و عصبانیت و غرورش، به تلافی این عمل وامیداردش، این منم که باید یادش بیاورم که عزیزم گرت خوی من آمد ناسزاوار/ تو خوی نیک خویش از دست مگذار» و از درون شاد باشم که دوباره پایش روی پدال گاز شل شده و فارغ از آن جاهلِ گذری، پی حرفهای خودمان را گرفته است.
وقتی به تصمیمات پرخرج کسانی از خانوادهاش حق نمیدهد و کلافه است، این منم که باید نیمهٔ پر لیوان را نشانش بدهم و امیدوارش کنم به عواقب خیر. و ببینم که چطور حالِ گفتگویشان به خوشی میل میکند.
من نرمِش قهرمانانهٔ توام مرد؛ آب روی آتش، نه هیزمِ بر آن. باید اینطور باشم. باید زن باشم، باید نوازش باشم، باید آرامش باشم.
چند خطِ لطیف که میخوانم؛ لطیف میشوم! لطیف یعنی به آنکه به قضاوت آینه هر روز دارد تغییر میکند، عاشقم. یعنی لبخندی که روی لبم میآید بیبهانه است. یعنی ذوق بزرگتر از اندازه برای خیار و بادمجان محلی و مربای شقاقل شمال. یعنی چیدن با وسواس پرهای مغز کاهو و گوجه، چکاندن لیمو و پاشیدن سبزیهای معطر و تماشای باعشق همهٔ برکتهای سفره. این زندگی و این شادی، مدیون همهٔ نجواهاییست که اسم کوچک ما را هم، میان دعایشان بردهاند؛ دعایمان بدرقهٔ راهشان.
عشق هر روز از یک جا سرِ آغازیدن میگیرد. یک روز از عطر خوش لوبیاهای سبز تازه که آهسته در تابه سرخ میشوند. گاهی از بوی بادمجان کبابی. یک روز از تماشای عاشقانه تابلوی خوشنویسی برادر جان، با نور ملایمی که به خطوطش تابیده. وقتی از حرارت دلچسب یک استکان چای شیرین شده با عسل. یک روز از قدمهای سنگین و آهسته میان سبزیجات تازه و معطر چیده شده در ترهبار. گاهی از نوازش شورانگیز برگ نوی یک گیاه در گلدان یا خنکای مطبوع صبحگاه جمعهی اتوبان وقتی حاشیه سبزش آبیاری میشوند. یک روز از مهربانی معصومانهی تو؛ و هر روز از حرکتهای دلبرانهی فرشتههای پاک، در میانهی نور و شور و موسیقی.
از وقتی آمده در هم است. یخ و سرِ گلهگزاریهایش با هم باز میشود. از فشار مسئولیتهایش مینالد. از پدر و مادر و همسر و فرزند شکایت دارد. میدانم که هم حق دارد و هم ندارد. هم مسئولیت بر شانهاش هست و هم ظرفش کوچک است. چند مثال از مشکلات آدمهای دیگر برایش میآورم که به قدر یکی دو دقیقه برافروختگیاش را میکاهد و دوباره از نو ناله سر میدهد. دیگر تابم نیست. تن سنگینم را روی مبل جابجا میکنم و دستم را روی سرم میگذارم. خیالِ اعتنایش نیست. بالاخره با همان حال متورم عزم رفتن میکند، میگویم حرفها را بگیر و در کن. به خودت فشار نیاور. میگوید موضوع حرف نیست. کارم زیاد است.
میدانم که موضوع حرف است چون کار آفتی ندارد. میگویم تنت سلامت.
میرود.
دراز میشوم و به گلهای برجسته پرده، در میانهٔ نور مهتابی پاییز لبخند میزنم. شکر سلامتی. شکر آرامش. شکر صبوری. شکر عشق.
بارالها، چه بسیار از بدی که از من دور کردی و چه بسیار از تعریف زیبا که سزاوار آن نیستم؛ پراکندی» خدایا ممنونم که به بیانِ گویا و قدرتمندی که در توانِ ذهنیام نبود، مجهزم کردی. در اوراق کتاب نیایشت، لذتی نایاب نهفته است. ای همه دارایی تو کریمتری از اینکه از نظر بیندازی؛ کسی را که پرورش دادهای یا آنکه دور کنی کسی را که نزدیک خود کشیدهای، یا برانی آن را که به او جا داده یا به سوی بلا بسپاری آن را که به او کفایت کرده و رحم نمودهای»
همیشه برایش میخوانم نازترین مرد جهان نشسته روبروی من». و کیف میکنم از غش غش خندهاش. چه فرقی میکند کداممان برای دیگری بخواند و کدام با ناز غش کند؛ مهم جریان عشق است. جریان عشق در تمام لحظات زندگی. مهم تجربهی لذت دو نفره است؛ کیفوری خوشایند اطمینان از خواستنی عمیق.
بچهها را سپردم به مادرم و آمدهام به کتابخانه نزدیک منزل. وقتی بچه داشته باشی آن هم دو تا، همه زندگیات خلاصه میشود در بچهداری. تقریبا به هیچ کار دیگری نمیرسی و همهی آن کارهای دیگر که قبلاً آزادانه انجامش میدادی تبدیل میشود به یک رویا. رویای خواندن یک صفحه از کتابی که خوشدلانه خریدهای تا وسط رسیدگی به بچهها بخوانی. کار بچهها تمام وقت است و اگر ساعتی آسودهات بگذارند باید بخوابی! خواب که اگر پاره پاره به بدنت نرسانی از هم میپاشی.
جان شیفته رولان را ورق میزنم.
بعد از یک پیادهروی کوتاه بارانی، آمدهام به کتابخانه. کنار پنجره نشستهام و دفتر و قلم و یک عاشقانه آرام را پهن کردهام روی میز مقابلم. هیچ وقت در هیچ کتابخانهای رمان نخوانده بودم! دارم فکر میکنم چه زیباست که مادرم. چه زیباست که دو جفت چشم کوچک در خانه انتظارم را میکشند. این زندگی تازه که دیگر تنها متعلق به خودم نیست را دوست دارم و بیشتر از همه عمرم احساس مفید بودن میکنم. دارم بندههای کوچک خدا را با صبوری بزرگ میکنم و مثل همیشه شاکر نعماتش هستم.
بچهها را سپردم به مادرم و آمدهام به کتابخانه نزدیک منزل. وقتی بچه داشته باشی آن هم دو تا، همه زندگیات خلاصه میشود در بچهداری. تقریبا به هیچ کار دیگری نمیرسی و همهی آن کارهای دیگر که قبلاً آزادانه انجامش میدادی تبدیل میشود به یک رویا. رویای خواندن یک صفحه از کتابی که خوشدلانه خریدهای تا وسط رسیدگی به بچهها بخوانی. کار بچهها تمام وقت است و اگر ساعتی آسودهات بگذارند باید بخوابی! خواب که اگر پاره پاره به بدنت نرسانی از هم میپاشی.
جان شیفته رولان را ورق میزنم.
به قول محدثه چون میگذرد غمی نیست. چند روز از واکسن دو ماهگی بچهها هم گذشت. تماشای چهره معصومشان که از درد جمع میشد و شنیدن صدای گریه و ناله همزمانشان خیلی دشوار بود، ولی گذشت.
علیرغم تصور قبلیام به جای یک مادر قوی، یک مادر خسته و از پا درآمدهام که فرصت نمیکند دست و پای ضعیف و بیحساش را مالش دهد. کارهای خانه مثل ظرف شدن به زمانی برای خلوت و مدیتیشن بدل شدند. به وقتی کوتاه برای بیفکری. بچهها شیرینند ولی فرصت لذت بردن از شیرینی هر کدام و باهمشان چندان هم دست نمیدهد. قبل از لمس کامل یکی، باید به قصد اجابت خواهش دیگری بلند شوم. دوقلوهای بینهایت شیرین برای عمه و خاله و اطرافیان، و بیاندازه پر از مسئولیت برای والدین.
شما نماز منید. پسرم خواهرت را خواباندهام و حالا همینطور که یک دستم به گهواره توست و نیمنگاهم به چشمان خوابزده و نیمهبازت، مینویسم. حقیقت این است که شما عشق منید و همه وجودم و تماشایتان لذتبخشترین تجربه دنیا، ولی هرچه برایتان میکنم به خاطر خداست. به خاطر او که مالک همهٔ عالم است و سخی؛ که شما را به من بخشید. شمایی که دست هیچ بشری قادر به آفرینشتان نبود. زیبایان کوچک دوستتان دارم؛ بیشتر به این خاطر که عاشق خدایتان هستم.
شما نماز منید. پسرم خواهرت را خواباندهام و حالا همینطور که یک دستم به گهواره توست و نیمنگاهم به چشمان خوابزده و نیمهبازت، مینویسم. حقیقت این است که شما عشق منید و همه وجودم و تماشایتان لذتبخشترین تجربه دنیا، ولی هرچه برایتان میکنم به خاطر خداست. به خاطر او که مالک همهٔ عالم است و سخی؛ که شما را به من بخشید. شمایی که دست هیچ بشری قادر به آفرینشتان نبود. زیبایان کوچک دوستتان دارم؛ بیشتر به این خاطر که عاشق خدایتان هستم.
تو جنس دوم نیستی دخترم. تو فقط در قیاس با برادرت که همزمان با او رشد میکنی صبورتر و آرامتری. تو قبل از آنکه تحت تاثیر تربیت خانواده و فرهنگ جامعهات قرار بگیری، بیقراری برادرت را برای شیر میبینی و صبر میکنی. تو مرا حیران میکنی دخترم؛ وقتی هر دوی شما را در کنار هم میبینم. تو زنی؛ تماماً زن؛ از بدو خلقتت. تو حتی گریهات ریز و بریده است. تو هرگز پیوسته جیغ نمیکشی. تو لطیفی و خندههای دلبرانه را خوب بلدی. تو حتی پاهایت را کمتر و نرمتر تکان میدهی. تو تنهایی و خلوتت را از همین حالا دوست داری و آهسته و معصومانه بازی میکنی. دخترم؛ تو جنس ضعیف نیستی؛ تو جنس زنی. بانویی تمام و زیبا.
صرف نظر از خوشآمد و بدآمد من، گذشته از همهی ناراحتیها، زخم برداشتنها و دلگرفتگیهایم، آن هم در حساسترین دوران زندگی یک زن؛ باارزشترین چیزی که از تو آموختم احترام تام به پدر و مادر بود. ممنونم که روی اصولت پای فشردی. علیرغم همهی رنجی که بردم.
خیلی بامزه است. همهٔ ابتکارها و ایدههای عالم، در دوران بچهداری به سر آدم میزند. خروارِ وقت را آدم مفت مفت بر باد میدهد، اما اپسیلون زمان بهجای مانده وسط بچهداری را هزارپاره میکند و به هزار کار هم میرسد! انگیزه صد برابر! برنامه درست و مرتب؛ هرچند همیشه به هم بخورد، ولی هست. تو آدم برنامه دار و مرتبی هستی. نمیدانم برای همه همینطور است یا نه، اما من در فشارها و فشردگیها بهترم. انگار تازه میدانم چه فکری دارم و چه میخواهم بکنم. سفت میشوم. هدف میگذارم و جدی پیاش میگیرم. این عید قرنطینگی هم فرصت مغتنمی شد. برای همه سلامتی باشد.
محو تماشایتان هستم؛ صبح و شب. و این مصراع حافظ در سرم میچرخد: ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. محو تماشای خلقت تو و حیران توام خالق بزرگ. تو چقدر زیباآفرینی خدا. این دو فرشتهٔ کوچک، آنچنان مرا در بند عشق خودشان کشیدهاند، که هیچ دست زمینی قادر به آن نبود. محو تماشایتان هستم؛ صبح و شب، بیداری و خواب
شبه که سرپا نگهم داشته تا الان. نکنه دامنهٔ اتفاقای عجیب و غریب بکشه به شب؟! خدایا کمک کن شبها آروم و بیخبر و سلامت بمونن. کمک کن دلم خوش باشه به دراز کشیدن پایین تخت اتاقِ بچهها و شنیدن صدای نفسهاشون و جوریدن تو احوالات خودمو و ورق زدن اولین کتاب الکترونیکیای که با رغبت میخونمش، از بس که با شرایط الآنم سازگارتره.
خدایا شبها رو مصون بدار لطفاً! مراماً!
گفتیم قبل از اینکه بچهها سینهخیز برن و صورتشون روی فرشها مالیده بشه، بدیم برای شستشو. تحت تاثیر تبلیغات اولین قالیشویی که به ذهنم رسید، ادیب بود، انقد که فرصت فکرمون محدوده، زنگ زدیم، اومدن جمع کردن و بردن. قیمت نهایی بنظرمون بالا اومد ولی گفتیم اگر نتیجه خوب باشه، اشکالی نداره. حالا سرچ کردم میبینم، خیلی رضایت از کارشون وجود نداره. یه غمی نشست به دلم، که البته سعی کردم امیدی هم همراهش باشه. حالا هم دارم به خودم میگم اصن بیخیال. چی ارزش فکر کردن رو داره؟ چی ارزش غمگین فکر کردن رو داره؟
پی نوشت: نمیدونم چرا قلمم محاوره شده؟ اصرار هم ندارم تغییرش بدم. چون هیچ وقت سبک نوشتن رو از قبل تعیین نکردم. قلم کار خودش رو میکنه.
گفتیم قبل از اینکه بچهها سینهخیز برن و صورتشون روی فرشها مالیده بشه، بدیم برای شستشو. تحت تاثیر تبلیغات اولین قالیشویی که به ذهنم رسید، ادیب بود، انقد که فرصت فکرمون محدوده، زنگ زدیم، اومدن جمع کردن و بردن. قیمت نهایی بنظرمون بالا اومد ولی گفتیم اگر نتیجه خوب باشه، اشکالی نداره. حالا سرچ کردم میبینم، خیلی رضایت از کارشون وجود نداره. یه غمی نشست به دلم، که البته سعی کردم امیدی هم همراهش باشه. حالا هم دارم به خودم میگم اصن بیخیال. چی ارزش فکر کردن رو داره؟ چی ارزش غمگین فکر کردن رو داره؟
پی نوشت: نمیدونم چرا قلمم محاوره شده؟ اصرار هم ندارم تغییرش بدم. چون هیچ وقت سبک نوشتن رو از قبل تعیین نکردم. قلم کار خودش رو میکنه.
پی نوشت ۲: نتیجه اینکه فرشها سالمن و تمیز شدن. البته ریشه یکی از قالیچههای کوچک ترکمن که بار اول هم بود شسته میشد کمی از بین رفته، که ما حال پیگیری رو نداشتیم.
همسرم در همه زندگی از بیان عبارات محبتآمیز خجالت کشید. به زبان نیاورد. ننوشت و همیشه گفت که در عمل نشانم میدهد. اما دیشب که پزِ جملات عاشقانه بچهها را به خانوادهاش میداد، خجالت نمیکشید. کیف میکرد که دخترک در تماس تصویری بزرگ و پدر بزرگ و عمه دوستت دارم» میگوید و بلد است جان» و ی تحبیب» را بگذارد بعد از اسم و عنوانشان. لذت میبرد که پسرک عاشقتم و دوستت دارم را با چشمهای خندان و کمی شرم، شیرین بر زبان میآورد.
و من نشسته بر سر سجاده، آرام و راضی، که رها کردم تا همسرم همانطور که راحت است محبتش را نشانم بدهد.
*کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
درباره این سایت